سوگلسوگل، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

سوگل ما

تولد تولد

سلام اومدم تا دوباره ازت بنویسم عزیزم از تو که به نظر مامی شیرین زبون ترین دختر دنیایی دخترم اونقدر خوب و مهربونی که مامان میمیره برات تو واقعا میدونی چه طور با صحبت های شیرینت همیشه اوضاع را به نفع خودت کنترل کنی  مامان به سوگل :میتونی روی یه پات بایستی؟؟ سوگل سرش رو به علامت تایید تکون میده و  یه پاش رو میگذاره روی اون پای دیگرش در حالی که ایستاده نصفه شب اومده رو تخت مامان و کنار مامی خوابیده ماشا الله پدر و دختر هم هر دو بد خواب  من در حالی که کلافه شده بودم و سعی داشتم یه جوری بالاخره پتو رو که همش از روی خودش میزد کنار روش بکشم بابا یه کم هم به من فضا بدید  سوگل:خب مامی چرا نمیری بغل بابیم بخوابی.من ...
2 بهمن 1391

سفر به چمخاله

عزیزم پنجشنبه و جمعه گذشته با بابایی و داداشی رفتیم چمخاله هوا عالی بودش و جاده هم بد نبودش و مثل دفعه های قبلی نبود که فقط یک روز پشت ترافیک بمونیم نزدیکی های شهر منجیل یه دفعه بابایی گفت که ماشینمون دچار مشکل شده و خلاصه دیگه نتونستیم حرکت کنیم مجبور شدیم ماشینمون رو ببریم مکانیکی ساعت یک بودش و به سلامتی کار تعمیر ماشین تا ساعت 8 طول کشیدش خب ما هم از فرصت استفاده کردیم و اول برای خوردن ناهار رفتیم رستوران و ناهار خوردیم به قول شما پیتزا قاسمی(میرزاقاسمی)و کباب ترش خوردیم که کلی حال دادش بعدش هم بساط پیک نیکمون رو برداشتیم و رفتیم کنار دریاچه شما و داداشی مشغول بازی کنار دریاچه شدید و من و بابایی هم قدری استراحت کردیم  بی خبر از ...
21 آبان 1391

دستت رو بده به دستم

با سوگلی برای پیاده روی رفتیم پارک توی راه دستاش رو گرفتم توی دستم  با یه لبخند شیرین ازم میپرسه مامان چرا دستام رو گرفتی؟؟ گفتم آخه عزیزم خیلی دوست دارم دستات رو بگیرم تو دستام سوگل:آره شنیدم توی یه آهنگ که میخوندش ...
8 آبان 1391

چهار ساله شدم

عزیزم با کلی شرمندگی که این قدر دیروبلاگت رو آپ کردم به وبلاگت که نگاه میکنم آخرین پستم برای اردیبهشت ماه هستش عزیزم حسابی شیرین زبون شدی شما هر چیزی که میخواهی یه لطفا چاشنی حرفت میکنی مامان لطفا بگذار عروسکم رو با خودم بیارم پارک........مامان لطفا اینرو برام بخر مامان این لواشک رو بخر به نظر خوشمزه میادش اگه هم بگم نه سریع ناراحت میشی و میگی مامان من از این مامانا دوست ندارم که به حرف دخترشون گوش نمیدند!! تو این مدت اتفاقات نلخ و شیرین زیادی برامون روی داد خب خردادماه که فصل امتحانات داداشی بودش و مامانی طبق معمول دربست در اختیار داداشی تا بتونه امتحاناتش رو به بهترین نحو بده خب جوابم داد و داداش با معدل بیست قبول شدش و توی زبان و کامپ...
22 مهر 1391

پارک آبشار

عزیزم پنجشنبه گذشته من و شما و داداشی با دوستهای گلت که مامانی از وقتی شما تو شکم مامانی بودی و به دنیا نیومده بودی با ماماناشون دوست بوده و حالا شما  هم دوستای خیلی خوبی برای هم هستید رفتیم پارک آبشارتهران رژا و ال آی و آرمیتا و آرین و مانی با ماماناشون اومده بودند البته بابایی رژا هم اومده بودش خلاصه اول شما رو بردیم زمین بازی یه دل سیر بازی کردید بعدش رفتیم بالای آبشار و به زحمت یه آلاچیق خالی پیدا کردیم و بساط ناهار رو چیدیم همه با خودشون یه چیزی آورده بودند کتلت ماکارونی الویه حتی خاله سمیه مامان آرین زحمت کشیده بود و دسر درست کرده بود و آورده بود کار ما که شده بود تست کردن غذاها واقعا همشون خوشمزه بودند بعدش شما دوباره با...
17 ارديبهشت 1391

سال 91 هم اومد

عزیزم ببخشید که وبلاگت رو این همه مدت آپ نکرده بودم یه مدتیه که هممون در گیر  این ویروس لعنتی هستیم عزیزم جونم برات بگه که سال تحویل رو تو خونه خودمون بودیم و مامانی تنبل حال و حوصله سفره هفت سین چیدن نداشتش ولی به اصرار داداش سینا با هم رفتیم بازار و یه سفره هفت سین معمولی آماده کردیم سال نو رو در کنار شما عزیزانم آغاز کردم به امید این که امسال بهترین سال برای هممون باشه اشک توی چشمام جمع شده بود و فقط از خدا همین رو برای شما میخواستم اینجا عیدی که از بابایی گرفتی رو با خوشحالی بالای سرت نگه داشتی خلاصه برای عید دیدنی اول رفتیم خونه مامان جون  قرار شد روز دوم عید بریم لنگرود و بعدش هم  رفتیم خونه ما...
24 فروردين 1391

گردش آخر هفته

امروز با داداشی و بابایی رفتیم پارک ارم ماهی گیری کلی ذوق کردی که میخواهی ماهی بگیری کباب کنی هوا با وجودی که آفتابی بودش سرد بودش  ولی شما شیطونها سرما نمیفهمیدید که همش حواستون به این بود که ماهی بگیرید ما که آخرش ماهی کباب نخوردیم ولی بابایی از قبل فکرش رو کرده بود و بساط جوجه را به راه کردش خلاصه کلی بازی کردی و واسه خودت توی خاک ها خوب گشتی با شاخه درخت کاج برای خودت شکل درست کردی میگفتی مامان این یه ساز و بازه واسه خودت با دوست خیالیت جولیا حرف میزدی میگفتی مامان من میوه و لبنیات میخورم چون جولیا گفته که مفیده بابایی و داداشی هم از اول تا آخر در گیر ماهی گیری بودند خلاصه با خوردن کباب که بابایی زحمتش رو کشیده بود بعد از ظهر...
5 اسفند 1390

یکی از روزهای سوگل

سوگل جون مامان هر روز ساعت 8 میره مهد کودک یا همون مهد توتک خودش صبحانه رو مهد میخوره و برنامه کاری اون روزش رو شروع میکنه که حالا یا کلاس زبان قرآن و یا کلاسهای خلاقیت و ژیمناستیک و... یه میان وعده هم نوش جان میکنه که من هر روز یه چیزی براش میگذارم آجیل  انواع مغزها یا میوه و کیک ساعت یازده و نیم میرم دنبالش دیگه از اون به بعد تا ساعت یک ونیم که داداش سینا تعطیل میشه دوتایی میریم پارک و حسابی خوش میگذرونیم گاهی هم برای خرید میریم فروشگاه کنار پارک دخملی عاشق خرید کردنه تا میرسیم میدوه یه چرخ خرید برمیداره و ازم میخوادکه سوار چرخش بکنم امروزم طبق روال همیشگی باهم اول رفتیم پارک و کلی بازی کردیم بعدش هم رفتیم فروشگاه براش  کرن ف...
29 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سوگل ما می باشد