چهار ساله شدم
عزیزم با کلی شرمندگی که این قدر دیروبلاگت رو آپ کردم به وبلاگت که نگاه میکنم آخرین پستم برای اردیبهشت ماه هستش
عزیزم حسابی شیرین زبون شدی شما هر چیزی که میخواهی یه لطفا چاشنی حرفت میکنی مامان لطفا بگذار عروسکم رو با خودم بیارم پارک........مامان لطفا اینرو برام بخر مامان این لواشک رو بخر به نظر خوشمزه میادشاگه هم بگم نه سریع ناراحت میشی و میگی مامان من از این مامانا دوست ندارم که به حرف دخترشون گوش نمیدند!!
تو این مدت اتفاقات نلخ و شیرین زیادی برامون روی داد خب خردادماه که فصل امتحانات داداشی بودش و مامانی طبق معمول دربست در اختیار داداشی تا بتونه امتحاناتش رو به بهترین نحو بده خب جوابم داد و داداش با معدل بیست قبول شدش و توی زبان و کامپیوتر هم نمره کامل گرفتش
بعدش هم فصل تابستون شروع شدش و تعطیلی مدرسه ها اسمت رو کلاس زبان نوشتم خیلی دوست داشتی و کلی استقبال کردی کلی کلمه های جدید یاد گرفتی و چیچرت (به گفته خودت)هم ازت واقعا راضی بودش شما کوچکترین عضو کلاس بودی معلمت رو که میدیدی بهش میگفتی هلو چیچر هاو آر یو؟؟ هر روز ازم میخواستی تا فلش کارت هات رو بیارم و یکی یکی کارت ها رو بهت نشون بدم و تو کلمات مربوط به عکس ها رو بگی واقعا لذت میبردم از این کارت داداشی هم کلاس فوتبال و زبان میرفتش بعد کلاستون هم ازم میخواستی که ببرمت پارک و تا غروب بازی میکردیو من آخرش به زور شما رو از زمین بازی میکشیدم بیرون
در کل تابستون خوبی بودش خاله محبوبه و زهرا جون از مشهد اومدند تهران خونه مامان بزرگ و دو هفته تموم باهم خوش گذروندید و کلی گشتید
اتفاق بعدی تولد یک سالگی مهسا دختر دایی بودش توی قزوین که کلی دایی و زن دایی زحمت کشیده بودن و خیلی به هممون خوش گذشتش
روز سوم شهریورم با داداشی و خاله مرضیه رفتیم مشهد سفر خوبی بود
هوا به شدت گرم بودش اینجا نور آفتاب بد جوری چشمتون رو اذیت میکنه ولی شما و امین و زهرا اصرار داشتید با این گنجشکه عکس یادگاری بندازید
خب منم هوس کردم عکس بگیرم با گنجشکه مگه چیه
خاله جون خیلی کمکم کردش یعنی کل سفرو شما با خاله جون بودید و همه جوره ساپورتت میکردش
ولی یه اتفاق بدی افتاد که هممون رو شوکه کردش اونم گم شدن مهدی نوه خاله مامان بودش خلاصه بگم حدود سه هفته کل فامیل دعا و نذر و نیاز و گریه و زاری کردیم غافل از این که مهدی همون روز اول رفته بود پیش خدا نا این که پیدا شدش خدا بیامرزدش
یه تولد کوچولو برات گرفتیم خونه مامان بزرگ دایی علی و زن دایی سمیرا هم اومدن خلاصه یه مهمونی کوچیک ولی خوب بودش
اینم کادوهای تولدت
و یه دوچرخه از طرف بابایی
عزیزم تازگی ها خیلی هوس خواهر دار شدن زده به سرت دایم غر میزنی که چرا من آبجی ندارم من آبجی میخوام و باید برام آبجی بخرید تازه شرایط هم گذاشتی واسمون که آبجیم نباید کوچیک باشه باید قد خاله مرضیه باشه
خلاصه ما هم از خاله مرضیه خواهش کردیم که این وظیفه خطیرو به عهده بگیره واز این پس به مقام آبجی مرضیه نایل گردد
داستانی داریم با شما تا خاله رو میبینی کلی قربون صدقه اش میره و آبجی آبجی میکنی
خاله مرضیه هم الحق خوب تو نقشش فرو رفته و همکاری میکنه
یه روز تعطیل در کردان
دختر شجاعم به تنهایی از روی این پل چوبی رد میشدش
عزیزم خدا یه خطر بزرگ رو هفته پیش از سرمون دور کرد هفته پیش توی اتوبان کرج یه تصادف شدید کردیم شما و داداشی صندلی عقب ماشین خواب بودید ماشین ما از عقب با یه ماتیز برخورد کرد و به شدت خسارت دیدش ولی از اونجا که خدا همیشه حافظ شما بچه هاست خوشبختانه کوچیکترین آسیبی ندید .واقعا نمیتونم چه طور شکر خداوند رو به خاطر سلامت شما به جابیارم
ماشینمون بعد از تصادف
الان ماشینمون توی صافکاریه برای تعمیر برای همین مجبوریم روزهایی که داداشی کلاس زبان داره با مترو بریم شما عاشق مترو هستید کلی حال میکنی با همه مسافرهای توی مترو میخواهی دوست بشی و باهاشون ارتباط برقرار کنی کلا عاشق اینی که با همه دوست بشی
ولی داداشی خیلی ناراحته و اصلا دوست نداره که با مترو جایی بره درست برعکس شما