سوگلسوگل، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

سوگل ما

تولد تولد

1391/11/2 17:14
نویسنده : مامانی
1,609 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

اومدم تا دوباره ازت بنویسم عزیزم از تو که به نظر مامی شیرین زبون ترین دختر دنیاییلبخنددخترم اونقدر خوب و مهربونی که مامان میمیره برات تو واقعا میدونی چه طور با صحبت های شیرینت همیشه اوضاع را به نفع خودت کنترل کنی چشمک

مامان به سوگل :میتونی روی یه پات بایستی؟؟ سوگل سرش رو به علامت تایید تکون میده و  یه پاش رو میگذاره روی اون پای دیگرش در حالی که ایستادهخنده

نصفه شب اومده رو تخت مامان و کنار مامی خوابیده ماشا الله پدر و دختر هم هر دو بد خواب کلافهمن در حالی که کلافه شده بودم و سعی داشتم یه جوری بالاخره پتو رو که همش از روی خودش میزد کنار روش بکشم بابا یه کم هم به من فضا بدید 

سوگل:خب مامی چرا نمیری بغل بابیم بخوابی.منمژهنیشخند

با سینا سر امتحان خوندنش ماجرا دارم و دایم باهاش در گیرم سوگل: مامان ناراحت نباش من قبلا باهاش صحبت کردم  که این کارها رو نکنه دیگه حلهنیشخند

 خونه مامان بزرگیم و مامان بزرگ نگران امتحانات خاله مرضیه است ووضعیت غذا خوردنش و استراحتش تو در حالی که محو تماشای کارتونی یه دفعه اومدی پیش مامان بزرگ بهش گفتی: مامان بزرگ شما از کدوم دخترت راضی هستی از کدوم دخترت ناراضیتعجب؟؟ من و مامان بزرگ یه دفعه موندیم که منظورت چیه؟؟ از طرح این سوال چه منظوری داری ؟؟ نگو خانوم کل مدت داشتند  به حرف های ما گوش میدادندنیشخند

مامان بزرگ برای این که جوابی بهت داده باشه گفت از خاله مرضیه ناراضیم و از خاله مهدیه راضیم :) تو در حالی که از روی رضایت سری تکون میدادی لبخندی زدی 

مامان بزرگ:حب حالا سوگل تو از کی راضی هستی؟؟ سوگل: از مامان و بابام راضیم از سینا ناراضیم از خاله مریمم خیلی راضیممژه

مامان بزرگ: چرا؟؟؟ چون زحمت کشیده برام یه لباس خوشگل بافته خیلی خیلی دوسش دارم

پنجشنبه گذشته از صبح با بابایی و داداشی مشغول تمیز کردن خونه و تغییر دکوراسیون خونه بودیم آخه جمعه تولد آقا ایلیا بودش و قرار بود که مراسم تولد خونه ما برگزار بشه خلاصه این که تا غروب با داداشی مشغول تزیین خونه بودیم شبش تولد دینا دختر عمه اکرم  دعوت بودیم شما هم از شب قبلش  به افتخار اومدن خاله مهدیه از کاشان خونه مامان بزرگ بودی خلاصه این که حاضر شدیم و اومدیم خونه مامان بزرگ دنبالت  توی راه به خاله مهدیه زنگ زدم و گفتم که تولد دعوتیم و شما رو حاضر کنه خاله گفتش که سوگل از قبلش اولتیماتوم داده که اگه مامانم بیاد دنبالم من نمیرم!! گفتم بی خود و حاضرش کن

چند دقیقه بعد خاله زنگ زد که سوگل داره گریه و زاری میکنه و حاضر نیست که لباس بپوشه

خلاصه این که مجبورشدم خودم بیام بالا خونه مامان بزرگ دیدم رفتی پشت پیشخون آشپزخونه کز کردی و قایم شدی گفتم سوگل پاشو بریم که دیدم کولی بازی در آوردی و رفتی تو اتاق سرانجام به آقای پدر متوسل شدم که اصرارم داشت که حتما باید بیایی و بد میشه و... بابایی اومد بالا برخلاف انتطارم که فکر میکردم ازش حساب ببری و بیایی نه؟؟؟؟ بازم همون برنامه

در نهایت بابایی شما رو بغل کرد و گفت نمیخواد حاضرش کنی من ناراحت از این وضعیت مونده بودم که چه کنم تو راهرو جلوی در آسانسور یه دفعه متحول شدی اونم جوری که من تا حالا این تغییر رفتارو از تو ندیده بودم یه خنده مصلحتی کردی برای بابات و گفتی یه لیوان آب برام بیار گریه ام رو فراموش کنم!!!!!!!تعجبداشت حوصله ام اینجا سر میرفت خوب شد اومدیدروغگو

فرداش تولد ایلیا جون بودش صبح دایی علی و زن دایی سمیرا و ایلیا کوچولو اومدند خونمون دایی جون کلی زحمت کشیدند و خلاصه این که تولد رو مدیریت کردند و کلی زحمت کشیدش نفرات بعدی دایی مهدی و زن دایی و سارا جون بودند که اومدند بابایی هم رفتش دنبال خاله مرضیه و با هم رفتند کیک تولد رو از قنادی تحویل گرفتندخوشمزه 

مهمونی ساعت 2 بودش کم کم همه مهمونها اومدند ودور هم شما با دوستاتون کلی خوش گذروندید و بازی کردید

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

خاله جون (مامان چشم عسلی)
2 بهمن 91 9:46
من عااااااااشق این زبون و عشوه نازت هستم سوگلم دست مامانی و خاله جون درد نکنه با این لباس خوشگلی که برای تو بافتند=D لی لی جونم پس کو بقیه؟مهسا جون و سینای گلم و نرگس جون و مهدیه خانم ندیدمشون یحتمل دوباره آپ میکنیاون میز پشت سر بچه ها رو هم آره

عزیزم نرگس رو نیاورده بودند بعدم دیدم کلی عکسه همش رو نمیتونم اینجا بگذارم حالا ان شا الله اومدی تهران کلش رو برات رو سی دی میزنم


فرزانه مامی مرصاد
7 بهمن 91 21:19
وووووووووییی الههی تولدش مبارک من ندیده بودمش ایلیا را ولی الان که دیدم اصلا به باباش نکشیده- بیشتر شبیه مرضیه خانومه چه تولد خوب و قشنگی چه شاد ایشاا... همیشه شاد باشین
لیدا مامان آرمیتا
8 بهمن 91 18:54
خداییش این دختر خیلی باحاله مخصوصا اون آب خوردن جهت رفع گریه بازم تولد این ایلیای عزیزمبارک دست عمه مهربونش هم درد نکنه
آذین
15 بهمن 91 8:40
چه برادرزاده خوشمزه ایه این ایلیا خوان
دست عمش هم درد نکنه که میزبان بوده و خونه رو تزئین کرده
لباس سوگولی هم خیلی قشنگ شده


ممنون عزیزم
مامان دخمل
23 بهمن 91 14:53
سلام عزیزم
بابت چاپ تقویم بگم من نمی دونم ساکن کجایید آخه ما ساکن یزد هستیم و از جاهای دیگه هیچ اطلاعی ندارم اما اون مغازه های تایپ و تکثیر درجه یک معمولا اینکارو می کنن قیمت هم نمی دونم چنده باید چند جا بپرسی تا بیاد دستت
کار دیگه ای بود در خدمتم
راستی واقعا دخمل گلتون خیلی نازه عکسای آتلیه اش واقعا قشنگ بود و برام سخت بود بین عکساش دو تا رو انتخاب کنم





مرسی دوست خوبم واقعا لطف کردی من تهرانم چه جالب شما یزدی هستید پس یه دوست یزدی خوب پیدا کردم
با اجازه وبلاگ شمارو لینک میکنم

مامان چشم عسلی
29 اسفند 91 8:03
اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است اما خدا را شکر که نوروز هر سال این فکر را به یادمان می آورد.پس نوروزت مبارک که سالت را سرشار از عشق کند . . .
یه کاربراینترنت
20 تیر 92 16:21
مثل اینکه این وبلاگ نیست یه فیسبوک خانواده ایه درسته؟
دل آرام
13 مرداد 92 11:22
سلام توليد كننده انواع عروسك هستم با نازلترين قيمت بهترين عروسكا براي هديه به فرزندتان در صورت نياز به عروسك در خدمتم
مامان سام
21 شهریور 92 19:16
تولدت هزار بار مبارک با امیدهای طلایی برایت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سوگل ما می باشد