تولد تولد
سلام
اومدم تا دوباره ازت بنویسم عزیزم از تو که به نظر مامی شیرین زبون ترین دختر دنیاییدخترم اونقدر خوب و مهربونی که مامان میمیره برات تو واقعا میدونی چه طور با صحبت های شیرینت همیشه اوضاع را به نفع خودت کنترل کنی
مامان به سوگل :میتونی روی یه پات بایستی؟؟ سوگل سرش رو به علامت تایید تکون میده و یه پاش رو میگذاره روی اون پای دیگرش در حالی که ایستاده
نصفه شب اومده رو تخت مامان و کنار مامی خوابیده ماشا الله پدر و دختر هم هر دو بد خواب من در حالی که کلافه شده بودم و سعی داشتم یه جوری بالاخره پتو رو که همش از روی خودش میزد کنار روش بکشم بابا یه کم هم به من فضا بدید
سوگل:خب مامی چرا نمیری بغل بابیم بخوابی.من
با سینا سر امتحان خوندنش ماجرا دارم و دایم باهاش در گیرم سوگل: مامان ناراحت نباش من قبلا باهاش صحبت کردم که این کارها رو نکنه دیگه حله
خونه مامان بزرگیم و مامان بزرگ نگران امتحانات خاله مرضیه است ووضعیت غذا خوردنش و استراحتش تو در حالی که محو تماشای کارتونی یه دفعه اومدی پیش مامان بزرگ بهش گفتی: مامان بزرگ شما از کدوم دخترت راضی هستی از کدوم دخترت ناراضی؟؟ من و مامان بزرگ یه دفعه موندیم که منظورت چیه؟؟ از طرح این سوال چه منظوری داری ؟؟ نگو خانوم کل مدت داشتند به حرف های ما گوش میدادند
مامان بزرگ برای این که جوابی بهت داده باشه گفت از خاله مرضیه ناراضیم و از خاله مهدیه راضیم :) تو در حالی که از روی رضایت سری تکون میدادی لبخندی زدی
مامان بزرگ:حب حالا سوگل تو از کی راضی هستی؟؟ سوگل: از مامان و بابام راضیم از سینا ناراضیم از خاله مریمم خیلی راضیم
مامان بزرگ: چرا؟؟؟ چون زحمت کشیده برام یه لباس خوشگل بافته خیلی خیلی دوسش دارم
پنجشنبه گذشته از صبح با بابایی و داداشی مشغول تمیز کردن خونه و تغییر دکوراسیون خونه بودیم آخه جمعه تولد آقا ایلیا بودش و قرار بود که مراسم تولد خونه ما برگزار بشه خلاصه این که تا غروب با داداشی مشغول تزیین خونه بودیم شبش تولد دینا دختر عمه اکرم دعوت بودیم شما هم از شب قبلش به افتخار اومدن خاله مهدیه از کاشان خونه مامان بزرگ بودی خلاصه این که حاضر شدیم و اومدیم خونه مامان بزرگ دنبالت توی راه به خاله مهدیه زنگ زدم و گفتم که تولد دعوتیم و شما رو حاضر کنه خاله گفتش که سوگل از قبلش اولتیماتوم داده که اگه مامانم بیاد دنبالم من نمیرم!! گفتم بی خود و حاضرش کن
چند دقیقه بعد خاله زنگ زد که سوگل داره گریه و زاری میکنه و حاضر نیست که لباس بپوشه
خلاصه این که مجبورشدم خودم بیام بالا خونه مامان بزرگ دیدم رفتی پشت پیشخون آشپزخونه کز کردی و قایم شدی گفتم سوگل پاشو بریم که دیدم کولی بازی در آوردی و رفتی تو اتاق سرانجام به آقای پدر متوسل شدم که اصرارم داشت که حتما باید بیایی و بد میشه و... بابایی اومد بالا برخلاف انتطارم که فکر میکردم ازش حساب ببری و بیایی نه؟؟؟؟ بازم همون برنامه
در نهایت بابایی شما رو بغل کرد و گفت نمیخواد حاضرش کنی من ناراحت از این وضعیت مونده بودم که چه کنم تو راهرو جلوی در آسانسور یه دفعه متحول شدی اونم جوری که من تا حالا این تغییر رفتارو از تو ندیده بودم یه خنده مصلحتی کردی برای بابات و گفتی یه لیوان آب برام بیار گریه ام رو فراموش کنم!!!!!!!داشت حوصله ام اینجا سر میرفت خوب شد اومدی
فرداش تولد ایلیا جون بودش صبح دایی علی و زن دایی سمیرا و ایلیا کوچولو اومدند خونمون دایی جون کلی زحمت کشیدند و خلاصه این که تولد رو مدیریت کردند و کلی زحمت کشیدش نفرات بعدی دایی مهدی و زن دایی و سارا جون بودند که اومدند بابایی هم رفتش دنبال خاله مرضیه و با هم رفتند کیک تولد رو از قنادی تحویل گرفتند
مهمونی ساعت 2 بودش کم کم همه مهمونها اومدند ودور هم شما با دوستاتون کلی خوش گذروندید و بازی کردید