گردش آخر هفته
امروز با داداشی و بابایی رفتیم پارک ارم ماهی گیری کلی ذوق کردی که میخواهی ماهی بگیری کباب کنی هوا با وجودی که آفتابی بودش سرد بودش ولی شما شیطونها سرما نمیفهمیدید که همش حواستون به این بود که ماهی بگیرید ما که آخرش ماهی کباب نخوردیم ولی بابایی از قبل فکرش رو کرده بود و بساط جوجه را به راه کردش خلاصه کلی بازی کردی و واسه خودت توی خاک ها خوب گشتی با شاخه درخت کاج برای خودت شکل درست کردی میگفتی مامان این یه ساز و بازه واسه خودت با دوست خیالیت جولیا حرف میزدی میگفتی مامان من میوه و لبنیات میخورم چون جولیا گفته که مفیده بابایی و داداشی هم از اول تا آخر در گیر ماهی گیری بودند خلاصه با خوردن کباب که بابایی زحمتش رو کشیده بود بعد از ظهر...
نویسنده :
مامانی
22:23
یکی از روزهای سوگل
سوگل جون مامان هر روز ساعت 8 میره مهد کودک یا همون مهد توتک خودش صبحانه رو مهد میخوره و برنامه کاری اون روزش رو شروع میکنه که حالا یا کلاس زبان قرآن و یا کلاسهای خلاقیت و ژیمناستیک و... یه میان وعده هم نوش جان میکنه که من هر روز یه چیزی براش میگذارم آجیل انواع مغزها یا میوه و کیک ساعت یازده و نیم میرم دنبالش دیگه از اون به بعد تا ساعت یک ونیم که داداش سینا تعطیل میشه دوتایی میریم پارک و حسابی خوش میگذرونیم گاهی هم برای خرید میریم فروشگاه کنار پارک دخملی عاشق خرید کردنه تا میرسیم میدوه یه چرخ خرید برمیداره و ازم میخوادکه سوار چرخش بکنم امروزم طبق روال همیشگی باهم اول رفتیم پارک و کلی بازی کردیم بعدش هم رفتیم فروشگاه براش کرن ف...
نویسنده :
مامانی
19:22
تولد تولد 2
اما خاله مرضیه یه شوخی خیلی جالب با بابایی کردش عدد 32 رو برای شمع تولد بابا گرفته بودش و این جوری سن بابا رو ٤سال کمتر نشون دادش تا یه کم احساس جونی بکنه مهسا دختر دایی :ولم کنید من کیک می خواممم نا مرداااااا چند نفر به یک نفر ...
نویسنده :
مامانی
22:40
تولد تولد3
تولد بعدی تولد مامانی بودش 24 بهمن دیشب بابایی با یه دسته گل خیلی زیبا و یه کیک خوشگل و یه کادو خیلی قشنگ من رو غافلگیر کردش بابایی مرسی دستت درد نکنه ولییییییی سورپرایز بعدی چی بود ؟؟ بابایی در ادامه کار خاله مرضیه اومده بود عکس قضیه حرکت کرده بود مامانی 34 ساله شده بود و اون برای شمع عدد 35 رو گرفته بود کلی خورد تو ذوقم گفتم بابا من 34 ساله شدم تو رفتی 35 گرفتی و بابایی هم از این اشتباهش ناراحت شدش خلاصه مراسم با فوت کردن شمع توسط مامانی و بریدن کیک و رقصیدن شما به پایان رسید ان شا الله عکس های تولد به دستم رسید عکسهاشم میگذارم عطر گلها یی که بابایی گرفته الان فضای خونه رو پر کرده ...
نویسنده :
مامانی
18:45
تولد تولد
هفته اول این ماه مهد کودکت با 6 ماه تاخیر برات تولد گرفتند خیلی بهت خوش گذشته بود کلی ذوق کردی که برام تلود گرفتند و دوستام بودند و... ولی از یه طرف هم ناراحت بودی که چرا نتونستی برقصی کار عکاس طول کشیده بودش و شما نتونسته بودی به عشقت که رقصیدن باشه برسی تولد بعدی تولد بابایی بودش 20 بهمن شب قبلش ما تو خونمون یه جشن کوچولو گرفتیم و شما به آرزوت رسیدی و حسابی رقصیدی روز 20 هم خونه مامان بزرگ بودیم و مامان بزرگ لطف کردند و یه کیک خوشگل واسه ی بابایی خریده بودش مامان بزرگ دوستت داریم ان شا الله سالهای سال سلامت باشی وسایه ات روی سر ما و خاله ها ودایی ها باشه الهی آمین ...
نویسنده :
مامانی
18:18
خواب عجیب
ساعت نه شبه به سوگل خانم میگم خب مامانی حالا وقت خوابه برو روی تختت بخواب سوگل با بی میلی از جلوی تلویزیون پا میشه شب بخیری میگه ومیره توی اتاقش هنوز پنج دقیقه نگذشته اومدش بیرون بهش میگم مامانی چرا نخوابیدی میگه وقتی تو تختم میخوابم خواب عجیبی میبینم بهش میگم خواب چی دیدی؟؟ میگه خواب علف خواب گاو توی اتاقم ...
نویسنده :
مامانی
22:15