سال 91 هم اومد
عزیزم ببخشید که وبلاگت رو این همه مدت آپ نکرده بودم یه مدتیه که هممون در گیر این ویروس لعنتی هستیم
عزیزم جونم برات بگه که سال تحویل رو تو خونه خودمون بودیم و مامانی تنبل حال و حوصله سفره هفت سین چیدن نداشتش ولی به اصرار داداش سینا با هم رفتیم بازار و یه سفره هفت سین معمولی آماده کردیم
سال نو رو در کنار شما عزیزانم آغاز کردم به امید این که امسال بهترین سال برای هممون باشه اشک توی چشمام جمع شده بود و فقط از خدا همین رو برای شما میخواستم
اینجا عیدی که از بابایی گرفتی رو با خوشحالی بالای سرت نگه داشتی
خلاصه برای عید دیدنی اول رفتیم خونه مامان جون قرار شد روز دوم عید بریم لنگرود
و بعدش هم رفتیم خونه مامان بزرگ شام خونه مامان بزرگ بودیم داییها و خاله ها همه اونجا بودند به جز خاله محبوبه که قرار بود همون شب از مشهد بیاد تهران
خلاصه شما کلی از داییها و خاله ها و مامان بزرگ ومامان جون عیدی گرفتید
روز دوم فروردین رفتیم لنگرود روز سوم با مامان جون اینا و عمه ها و دایی بابا رفتیم لیلا کوه که اونجا شما کلی شیطونی کردی و کلی بهت خوش گذشت ولی شبش چنان مریضی شدی که تا حالا سابقه نداشت یه حالت تهوع خیلی شدید یعنی تا صبح نتونستی گلم بخوابی منم داشتم از ناراحتی میمردم مدام بالا میآوردی یعنی خوابت هم که میبرد تو خواب یه دفعه میدیدم داری بالا میاری خلاصه بره که برنگرده اون مریضی پشت سر شما سینا بعد همه نسرین بعد عمو بعدش یکی یکی کل همراهانمون این حالت رو پیدا کردند طوری که یه روز بیشتر دوام نیاوردند و همگی برگشتند خونه
لیلا کوه مزارع چای سوگلی و بابایی در حال کوه پیمایی
من و بابایی هم این وسط بی نصیب نموندیم خلاصه روز شنبه برگشتیم تهران و ادامه عید دیدنی ها شب خونه خاله مریم رفتیم اونجا خاله محبوبه و زهرا و امین رو دیدیم ولی در کل چون هنوز تو حال مریضی بودیم چیزی از عید دیدنی نفهمیدیم
روز دهم فروردین هم با خاله ها و دایی محسن رفتیم پارک چیتگر
خلاصه این پروسه مریضی ما تا الان که 22 فروردینه همچنان ادامه داره یکیمون که یه کمی خوب میشه یکی دیگه از ما میگیره
خدا بلا رو از خونه ما دور کنه ان شا اللههههههههه
عزیزم به خاطر مریضیم نتونستم ازت تو این مدت عکس بگیرم به جاش این چند تا عکس رو که تو پارک جلوی مدرسه سینا با حرکات محیر العقول شما گرفتم میگذارم
عزیز دلم خیلی خیلی شیرین زبون شدی نمونه اش:
سوگلی به خاله مرضیه:خاله فقط بابام رو دوست داشته باش
خاله مرضیه:پس مامانی چی؟
سوگل :مامانی رو بی خیال شو
دارم تو ماشین با سینادرباره مدرسه اش و امتحاناتش صحبت میکنم سوگل از پشت سر داد میزنه:مامان این قدر به سینا سخت نگیر
رفتیم برای بابایی فرم عینک انتخاب کنیم بابا یکی یکی عینک ها رو به چشمش میزنه و نظر من رو میپرسه سوگل یه دفعه داد میزنه :نه بابایی این خوب نیست شبیه آقا نجفی شدی
سوگل بعد از یک هفته خاله مرضیه اش رو میبینه میره دست میندازه دور گردن خاله مرضیه و بوسش میکنه میگه دلت برام خیلی تنگ شده بود نه؟؟حالا کی جرات داره بگه نه
سوگل شصت دستش رو گرفته جلوی یه چشمش و چشم دیگش رو بسته( کاری که من عمرا نمیتونم)بعد شصت دستش رو توی جهت های مختلف میچرخونه دهنم از تعجب باز مونده میگم چه کار میکنی میگه مثل گیسو کمند شدم!!(ادای حرکت راپونزل توی کارتون گیسو کمند رو در می آوردش)
مامان جون به سوگل عیدی میده سوگل :نمیخوام ما خودمون پول داریم